مرگ
نوشته شده توسط : مرتضی

با عرض سلام به خدمت تمام دوستانی که این مطلب را نگاه میکنند این موضوع مال خیلی وقت پیش است زمانی

که من در دوران کودکی به سر می بردم در آنزمان ما در خانه ای زندگی می کردیم که در کنارش حوضی داشت من

بر حسب بازیگوشی که تمام کودکان از خود نشان می دهند آرام‌آرام به طرف آن می رفتم مادر م در خانه مشغول

کار بود و توجهی به من نداشت من بر اثر یک بی احتیاتی در درون حوض افتادم در آن زمان بود که تازه فهمیدم مرگ

چیست با تمام وجود و توان خود به دست و پا زدن پرداختم تا مادرم صدای آن را بشنود و به کمک من بیاید اما او فکر

می کرد که آن گربه ای است که درون حوض افتاده است و توجه ای نکرد کم کم تنم شل می شد و آرام می گشتم تا

آنجا طول کشید که دیگر حرکت نمی کردم  لحظاتی بعد دیدم که روحی گشته ام و به بدن خود نگاهی می اندازم در

آن موقع بود که زندگی،پدرو مادرم برای من بی ارزش و پوچ شده بودند بعد از مدتی که گذشت خود را در مکان

سفیدی می دیدم که إر خلاء و سکوت کامل قرار داشت در آن زمان کسی به من گفت که خوش آمی اما اکنون برای

تو زود است و تو باید برگردی و بعد ازمدتی برگردی،این لحظات طولی نکشید عموی من که در همسایگی من قرار

داشتبا شنیدن صدای فریاد های مادرم به کمک من شتافت ومرا از مرگ نجات داد .

اکنون که22سال سن دارم حسرت همچین مرگی را می خورم .

برای جمع آوری این مطلب زحمات زیادی کشیده شده است بنابرین خواهشمندم که با ارائه نظرات خود ما را خوشحال بفرماید با تشکر فراوان از م-م و کلیه عزیزانی که ما را در دستیابی به این مطلب یاری رساندند.




:: بازدید از این مطلب : 193
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 20 آذر 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: