مرگ
نوشته شده توسط : مرتضی

با عرض سلام به خدمت مدیریت محترم وبلاگ دنیای اطلاعات بنا به درخواستی که در مطلبی به عنوان مرگ داشتید بر آن شدم که زمانی از زندگی خود را که برای من همیشه ماندگار است برای شما ارسال کنم

ماجرا از آن زمان شروع میشود که من در دوران نوجوانی و جوانی به خدا و پیغمبر اعتقادی نداشتم و نه روزه و نماز می خواندم در خانه به برادر و مادرم ظلم روا میداشتم و آنها را مورد آزار و اذیت قرار میدادم هر زمان که برای کشیدن سیگار بی پول میشدم پیش مادرم میرفتم و از او با کمال هر چه بی رحمی درخواست پول میکردم ،مادرم به علت اینکه پدرمان در حادثه رانندگی فوت شده بود کار میکرد و خرج خود و خانوادهاش را در  می آورد 

تمام آن زمان به بطالت و نافرمانی ,اوباش گری و آزار سپری میگردید تا آنکه آن ماجرا آغاز گردید :

یک روز وقتی مطابق معمول که می خواستم از خواب پا شوم و به کارهای پستم ادامه دهم دیدم که توانی برای بلند شدن ندارم تلاش میکردم و تلاش میکردم ولی اثری نداشت به سختی مادرم را صدا زدم او صدای من را شنید و با عجله به سوی من شتافت یعنی مادری که تا این حد او را اذیت میکردم آنقدر من را دوست داشت،وقتی که نگاهی به من انداخت  دید که دارم از تب می سوزم این ماجرا چند روز میگذشت و من گاهی خوب بودم و گاهی حتی نمیتوانستم دماغم را بالا بکشم 

یکی از آن روزهای محدود من برای دیدن دوستان اوباشم به بیرون رفتم که در راه شخصی با ماشینش به من زد و از حادثه فرار کرد دوستان من وقتی ماجرا را فهمیدند به جای کمک به من فرار را بر قرار ترجیع دادند آخر من هنوز نفس میکشیدم و متوجه موضوع بودم اندک اندک چشمم سنگین گردید  و دیگر چیزی حس نکردم به ناگاه خود راه در جایی دیگر دیدم آنجا پر بود از گناهکارانی که مشغول استغفار بودند بله من به کما رفته بودم تازه متوجه موضوع گردیده بودم آنجا افرادی را دیدم که صورتشان به مانند گرگ و سگ و میمون بود کسانی بودند که دست نداشتند در هر لحظه یکی از آنها ناپدید میگردید که یا فریاد می کشید یا خوشحال بود

دو نفر به پیش من آمدند و من بدون هیچ مقاومت و توانی تسلیم آنها گردیدم  آنها مرا در گوشه ای از آتش نشاندند و به پاو دستم سنگ کوفتند و گفتند که باید استغفار کنی یا بخشوده می شوی یا همراه ما به آتش می ایی من کاملا ترسیده بودم با آن حالات از   خدای ارحم الراحمین طلب مغفرت کردم و قول دادم که وقتی برگردم دیگر کافر نباشم بلکه بسیار شاکر باشم ,ناگهان شخصی به پیش من آمد گفت که توبه تو پذیرفته گردید اما یادت باشد که سرایی دیگر وجود دارد و همه شما به جانب کارهاتان مزد و عذاب می بینید که این از جانب عدالت خداست که در آن خدشه ای نیست ,حال برگرد.

من کم کم چشم خود را در بیمارستان باز میکردم ناگاه مادرم را دیدم که با چشمانی اشک آلود و خسته کنارم خوابیده بود ,مادرم وقتی صدایم را شنید از خواب بیدار گردید و شرح داد که من را بعد از اینکه تصادف کردم یک ساعت بعد به بیمارستان آوردند و گفت که خدا به تو رحم کرد و تو از محدود افرادی بودی که با آن همه جراحات عمیق زنده ماندی ,تو حدود4ماه در کما بودهای و اکنون به هوش آمده ای .

من بعد از این ماجرا دیگر نه مادرم را اذیت میکنم و نه هیچ شخص دیگری در یک کارگاه کوچک مشغول به کار گردیده ام و از خدا شاکرم ,دیگر دوستی نخواهم داشت البته آن جور دوستی والا دوستان چون مدیر وبلاگ دوستانی راهنما و سالم می باشند شما نیز ای برادران و خواهران عزیز اگر شما نیز ذرهای از این کارها را انجام میدهید  بدانید که در سرای دگر حسابی وجود دارد که نمیتوانیم از آن بگریزیم من نمی خواهم به شما نصیحت بکنم اما از آن جهان برای این افراد بیمناکم.

از مدیر سایت خواهش میکنم که این مطلب را در سایت خود و دوستان خود قرار دهد تا عبرت بگیریم.




:: موضوعات مرتبط: اسلامی , ,
:: بازدید از این مطلب : 252
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 بهمن 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: